.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۱۰→
صدای کلافه ارسلان به گوشم خورد:
- یه باردیگه؟!!مگه نفهمیدی؟
سری به علامت منفی تکون دادم...پوفی کشید وکلافه گفت:باشه ولی خواهشاً این دفعه خوب گوش کن چون اگه نفهمی دیگه توضیحی درکارنیس!!
سرم وبالا آوردم وباذوق گفتم:اوکی!
لبخندی زدودوباره شروع کردبه توضیح دادن...
اوف!!!دوباره روز ازنو روزی ازنو...
به بند چرت وپرت پشت سرهم ردیف می کرد وبرای من توضیح می داد ولی منه خر یه کلمه هم ازتوضیحاتش نفهمیدم!
بابا من نمی فهمم!!حتی اگه شوصون بارم توضیح بدی نمی فهمم...سخته...خیلیم سخته!
بابا من که حتی گوشم نمیدم خسته شدم بعد اون وقت توکه انقد فک زدی خسته نشدی؟!!
آهان ببخشید...یادم نبود توبچه رعناجونی...مادر وپسرعین همین...خندیدنتون،زیادحرف زدنتون،چشماتون.همین جوری به ارسلانی که سخت در تلاش وتقلا بود تابهم بفهمونه مسئله چی میگه، خیره شده بودم وسعی می کردم شباهت های بیشتری بین اون ورعناجون پیدا کنم که یهو چشمم خورد به پشت سر ارسلان...یه میز کنار تلویزیون بود...یه میز که پرشده بود از جعبه کادوهای خوشگل ورنگارنگ...
من چرا وقتی اومدم تومیز به این گندگی وندیدم؟!این میز قبلا هم اینجابود؟؟دیگه به کور بودن خودم یقین پیدا کردم...خدایا چرا من ونمی کشی راحتم کنی؟!!کورکه هستم،خل که هستم،اختلال روانی که دارم،توهم دربیداری هم که میزنم،جدیداً توهم درخواب ورویاهم که به توهماتم اضافه شده...ای خدا...من وبکش یه گَلَِه آدم از شرم خالص بشن!!
نگاهم روی کادوهای روی میز ثابت مونده بود...
چقدرکادو...چه جعبه های خوشگلی دارن!!حالادمناسبت این کادوهاچیه؟!تولد ارسیه؟چه خبرشده که همه به ارسلان هدیه دادن؟!!
- فهمیدی؟!
باصدای ارسلان به خودم اومدم...نگاهم واز جعبه کادوهاگرفتم وخیره شدم به ارسلان...
قیافه اش بدجور مچاله شده بود...اخمی روی پیشونیش خودنمایی می کرد...زیرلب گفت:نگوکه نفهمیدی!
لبخند ژکوندی تحویلش دادم وگفتم:مگه میشه نفهمیده باشم؟!فهمیدم بابا.ازبس توخوب توضیح دادی همه چی دستگیرم شد!!
پوفی کشیدوگفت:مطمئن باشم؟!!
سری تکون دادم وگفتم:شک نکن.
معلوم بود دیگه حال وحوصله نداره که ازم بخواد براش توضیح بدم!!پس به حرفم اعتماد کرد...کم کم اخم روی پیشونیش محو شدوچشماش وبادستش مالید... سرش وبه پشتی مبل تکیه دادوچشماش وبست...
الهی...بچه به معنای واقعی کلمه زایید!!!
هرکس دیگه ای هم جای ارسلان بود می زایید...نیم ساعت تمامه داره واسه من توضیح میده وتازه یه صفحه کلاسور پشت ورو روهم سیاه کرده...اگه الان بهش بگم که نفهمیدم قطع به یقین کاری می کنه که روح ننه آق بزرگ بابای عمه ی ننه ام بیاد جلوی چشمم!!پس همون بهترکه فکرکنه من همه چی وفهمیدم وفرداقراره برم سر جلسه امتجان بیست بگیرم برگردم!
- یه باردیگه؟!!مگه نفهمیدی؟
سری به علامت منفی تکون دادم...پوفی کشید وکلافه گفت:باشه ولی خواهشاً این دفعه خوب گوش کن چون اگه نفهمی دیگه توضیحی درکارنیس!!
سرم وبالا آوردم وباذوق گفتم:اوکی!
لبخندی زدودوباره شروع کردبه توضیح دادن...
اوف!!!دوباره روز ازنو روزی ازنو...
به بند چرت وپرت پشت سرهم ردیف می کرد وبرای من توضیح می داد ولی منه خر یه کلمه هم ازتوضیحاتش نفهمیدم!
بابا من نمی فهمم!!حتی اگه شوصون بارم توضیح بدی نمی فهمم...سخته...خیلیم سخته!
بابا من که حتی گوشم نمیدم خسته شدم بعد اون وقت توکه انقد فک زدی خسته نشدی؟!!
آهان ببخشید...یادم نبود توبچه رعناجونی...مادر وپسرعین همین...خندیدنتون،زیادحرف زدنتون،چشماتون.همین جوری به ارسلانی که سخت در تلاش وتقلا بود تابهم بفهمونه مسئله چی میگه، خیره شده بودم وسعی می کردم شباهت های بیشتری بین اون ورعناجون پیدا کنم که یهو چشمم خورد به پشت سر ارسلان...یه میز کنار تلویزیون بود...یه میز که پرشده بود از جعبه کادوهای خوشگل ورنگارنگ...
من چرا وقتی اومدم تومیز به این گندگی وندیدم؟!این میز قبلا هم اینجابود؟؟دیگه به کور بودن خودم یقین پیدا کردم...خدایا چرا من ونمی کشی راحتم کنی؟!!کورکه هستم،خل که هستم،اختلال روانی که دارم،توهم دربیداری هم که میزنم،جدیداً توهم درخواب ورویاهم که به توهماتم اضافه شده...ای خدا...من وبکش یه گَلَِه آدم از شرم خالص بشن!!
نگاهم روی کادوهای روی میز ثابت مونده بود...
چقدرکادو...چه جعبه های خوشگلی دارن!!حالادمناسبت این کادوهاچیه؟!تولد ارسیه؟چه خبرشده که همه به ارسلان هدیه دادن؟!!
- فهمیدی؟!
باصدای ارسلان به خودم اومدم...نگاهم واز جعبه کادوهاگرفتم وخیره شدم به ارسلان...
قیافه اش بدجور مچاله شده بود...اخمی روی پیشونیش خودنمایی می کرد...زیرلب گفت:نگوکه نفهمیدی!
لبخند ژکوندی تحویلش دادم وگفتم:مگه میشه نفهمیده باشم؟!فهمیدم بابا.ازبس توخوب توضیح دادی همه چی دستگیرم شد!!
پوفی کشیدوگفت:مطمئن باشم؟!!
سری تکون دادم وگفتم:شک نکن.
معلوم بود دیگه حال وحوصله نداره که ازم بخواد براش توضیح بدم!!پس به حرفم اعتماد کرد...کم کم اخم روی پیشونیش محو شدوچشماش وبادستش مالید... سرش وبه پشتی مبل تکیه دادوچشماش وبست...
الهی...بچه به معنای واقعی کلمه زایید!!!
هرکس دیگه ای هم جای ارسلان بود می زایید...نیم ساعت تمامه داره واسه من توضیح میده وتازه یه صفحه کلاسور پشت ورو روهم سیاه کرده...اگه الان بهش بگم که نفهمیدم قطع به یقین کاری می کنه که روح ننه آق بزرگ بابای عمه ی ننه ام بیاد جلوی چشمم!!پس همون بهترکه فکرکنه من همه چی وفهمیدم وفرداقراره برم سر جلسه امتجان بیست بگیرم برگردم!
۱۹.۳k
۰۳ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.